اواخر دهه 60 تا اواخر دهه 70 را دوره رنسانس هالیوود نامیدهاند. دورهای آبستن حوادث متعدد در عرصههای سیاسی، اجتماعی، فرهنگی. دورهای شاهد شورشهای نژادی، هیپیها، موسیقی متفاوت (بیتلها، رولینگ استون و ...)، اعتراضات به جنگ ویتنام، موج جدید فمینیسم، ترور کندی و مارتینگ لوترکینگ، اعتراضات دانشجویی، نیکسون، واترگیت و ....هالیوود در دهه 50 دچار تحولاتی شد (به دلیل عدم کارایی نظام کارخانهای هالیوود و درنتیجه رایج شدن تولید مستقل و جستجو برای مضامین تازه برای مقابله با هجوم تلویزیون که به کاهش شمار تماشاگران منجر شده بود.) هالیوود باید خود را با تحولات اجتماعی سازگار میکرد. دو جریان در این دوره بهوجود آمد: نخست، جریان ضد فرهنگ در دهه 60، دیدگاهی ستایشآمیز نسبت به طغیان جوانانه، در فیلمهایی مانند بانی و کلاید، ایزی رایدر، فارغ التحصیل و ... و دوم، بدگمانی حاصل از دوران واترگیت و ویتنام که در فیلمهای مَش، همه مردان رییس جمهور، مکالمه و ... نمود یافت. همان جریان ضد فرهنگ در میان جوانان لزوم تغییر در قوانین سانسور را میطلبید و تدوین نظام ردهبندی فیلمها را. از سویی دیگر تماشاگران فیلمها نیز تغییر کرده بودند: جوانانی تحصیل کردهتر که بخشی از قواعد و هنجارهای تثبیت شده پیشین را نمیپذیرفتند. موضوعاتی مانند سکس، خشونت، اعتیاد، اغوا را میشد صریحتر در سینما به نمایش گذاشت. از سوی دیگر تاثیر موج نو، سینمای هنری اروپا و حتی نواوریهای مستندسازان دهه 60 نیز به هالیوود راه پیدا کرد. در دهه 60 مطالعات سینمایی به صورت رشتهای آکادمیک درآمد. برخی از فیلمسازان در دانشگاهها یا مدارس سینمایی درس خوانده بودند و طرفدار دوآتشه سنت کلاسیک بودند: اسکورسیزی (دانشگاه نیویورک)، کاپولا (دانشگاه یوسی ال اِی) و برخی نیز از تلویزیون آمده بودند: آرتور پن، رابرت آلتمن. با افول کارگردانان نسل گذشته (هیچکاک، هاکس، فورد، وایلدر، هیوستن، والش و ...) فضا برای کار بر-و-بچههای نسل سینما مهیا شد. کسانی مانند پیتر باگدانوویچ، جرج رومرو، باب رافلسن، برایان دی پالما، وودی الن، جان میلیوس و ... قدرترین آنها کسانی مانند اسکورسیزی، لوکاس، اسپیلبرگ و کاپولا بودند.
استیون الن اسپیلبرگ از همان دوران نوجوانی با دوربین 8 میلیمتری پدرش به ساخت فیلمهای کوتاه روی میآورد. او مدرسه فیلم را نیمهکاره رها میکند تا به کار در تلویزیون مشغول شود. در اواخر دهه 60 فیلمی با عنوان امبلین میسازد که مسولان شرکت یونیورسال پس از دیدن آن، او را برای کارگردانی چند اپیزود از سریالهای تلویزیونی گالری شب (اپیزود چشمها)، اپیزودی از سریال مارکوس ولبی. ام .دی (اپیزود به نام قمار) دعوت میکنند. سپس به ساخت چند فیلم تلویزیونی میپردازد: دوئل، چیزی شیطانی، وحشی. اما نخستین فیلم سینمایی این جوان 26 ساله، شوگرلند اکسپرس (1974) نام داشت: فیلمی تعقیب و گریز گونه درباره مرد و زنی خلافکار که دولت حضانت کودکشان را از آنان گرفته است. مرد با کمک زن از زندان میگریزد و سپس با دزدیدن یک اتومبیل به سمت شوگرلند، تگزاس میروند تا کودک دو سالهشان را پس بگیرند.
دهه70، دهه کارگردانان است. اگر نگاهی به فیلمهای مطرح این دهه بیندازید، خواهید دید که چهرههایی جدید آنها را ساختهاند: پدرخوانده (1972)، ارتباط فرانسوی (1971)، جنگیر (1973)، دیوارنوشتههای امریکایی (1973)، آروارهها (1975)، راکی (1976)، جنگهای ستارهای (1977) و ... سیاست استودیوها این بود که به نسل تازهای از کارگردانان جویای نام فرصت بدهند تا مضامینی تازه مطرح و تماشاگران عام و خاص را جذب کنند. در واقع بهنوعی میتوان گفت که استودیوها تحت تاثیر نظریه مولف بودند که از کایه دو سینما آغاز شده و اندرو ساریس آن را در امریکا اشاعه داده بود. استودیوها میخواستند از نام و شهرت کارگردانان (که از بطن جریان ضدفرهنگ آمده بودند) برای تولید فیلمهای پرهزینه استفاده کنند و جوانان را به سینماها بکشانند. سینما که در رقابت با تلویزیون با افت چشمگیر تماشاگر روبرو شده بود باید کاری میکرد. یکی از این ترفندها ساخت فیلمهایی با صحنههای گران و هزینهبر بود که تماشای آنها بر روی پرده سینما قابل قیاس با صفحه کوچک تلویزیون نباشد. از تعداد فیلمهای تولیدی کاستند تا بتوانند بودجهی خود را صرف فیلمهای بلاک باستر کنند: فیلمهایی پرهزینه و پرفروش، فیلمهایی پول پاروکن که از تبلیغات گسترده در پیش از ساخت برخوردار میشدند، معمولا آثاری اقتباسی که از کتابهای پرفروش، شخصیتهای کمیک استریپ، آثار قدیمی برگرفته شده بودند (سرمایهگذاران فیلمها بر روی مخاطبان بالقوه حساب ویژهای باز کردند) و از نظر ایدئولوژیک محافظه کار (تا بتوانند بدون اینکه موجب دلخوری کسی بشوند، تماشاگران گستردهای را به سالنهای سینما بکشانند). موفقیت یک کارگردان در ساخت و فروش فیلمهای بلاک باسترها، تضمینی برای کارهای بلندپروازانهی بعدی او بود تا سرمایه کافی در اختیارش قرار بگیرد و از آزادی عملی نسبی در کارش برخوردار شود (البته این سیاست استودیو درباره فیلمی از مایکل چیمنو با عنوان دروازه بهشت نتیجهای معکوس به بار آورد و با عدم استقبال از این فیلم، آزادی کارگردانان تا حدودی محدود شد، هرچند که میتوان به استثنائاتی مانند کوبریک اشاره کرد). اگر فیلم کارگردان میفروخت، این آزادیها پابرجا میماندند و گرنه از او سلب میشدند. موفقیت بلاک باسترها میرفت تا سلطهی هالیوود را بر بازارهای جهانی تضمین کند.
در اینجاست که اسپیلبرگ، آروارهها (1975) را میسازد. فیلمی دورانساز در تاریخ سینما. این فیلم زمینهساز استفاده از شیوههای نوینی در زمینه ساخت فیلمهای پرفروش، نمایش، تبلیغات، اکران و ... شد. فیلمی اقتباسشده از یک کتاب معروف و نخستین فیلمی که از تبلیغات گسترده تلویزیونی برخوردار شد، و همزمان در تعداد زیادی از سالنهای سینمایی به نمایش درآمد (به جای پخش تدریجی و سلسله مراتبی مرسوم که پیشتر در رابطه با اکران فیلمها در پیش گرفته میشد). همچنین این فیلم به استودیوها نشان داد که بهترین زمان برای اکران فیلمهای بلاک باستر در سه برهه است: تعطیلات کریسمس، تابستان و عید پاک. تمامی اینها به فرمولهایی تبدیل شدند که حتی تا به امروز نیز تداوم یافتهاند. فرمولهایی برای کاهش هزینهها و بازگشت سریع سرمایه و نهایت استفاده از امکانات تبلیغات و...
فروش حیرت انگیز آروارهها راه را برای ساخت فیلم بعدی او با عنوان برخورد نزدیک از نوع سوم (1977) مهیا میکند: فیلمی علمی-تخیلی و پرفروش با ارجاعاتی به موج نو و حضور یکی از شخصیتهای محبوب او بهعنوان بازیگر: فرانسوا تروفو. او در سال 1979 فیلم 1941 را میسازد، نوعی کمدی بلاک باستر، که مورد استقبال تماشاگران قرار نمیگیرد. فیلمی درباره پارانویا در شهری کوچک در ساحل جنوبی کالیفرنیا پس از حمله ژاپنیها به پرل هاربر.
اما در دهه 80، با روی کار آمدن دولت محافظه کار ریگان، پایان جنگ سرد، تاکید ریگان بر ارزشهای فنی و تکنولوژیک (برنامه ابتکار دفاع راهبردی که آن را «جنگ ستارگان» نام نهاده بود)، فیلمهای امریکایی در این دهه دیگر ضدفرهنگ نبودند بلکه بیشتر سمت و سویی عامه پسندتر یافتند. منظور اینکه این فیلمها بهگونهای ساخته میشدند که با رفتارهای اجتماعی سازگار باشند. در نتیجه سینما دچار تحولاتی شد که تا به امروز نیز تداوم دارند. یکی از این تحولات به وجود آمدن فیلمهای بلاکباستر مشارکتی بود. استودیوهای هالیوودی بهتدریج در درون شرکتهای دیگر قرار گرفتند. ادغام شرکتهای هالیوودی با شرکتهای دیگر به منظور گستردهتر کردن بازار فروش فیلمها و سود بردن از محصولات فرعی آنها در رسانههای دیگر بود. فرایند ادغام از دهه 60 آغاز شده بود و در دهه 70، 80 و 90 سیری صعودی به خود گرفت. به عنوان نمونه، شرکت ملی خدمات کینی که برادران وارنر را خرید، در زمینه اجاره خودرو، پارکینگها، ورزش، بنگاههای کفن و دفن فعالیت میکرد. یا در سال 1967 پارامونت به شرکت گلف+وسترن پیوست، شرکتی در زمینه انتشارات، شکر، روی، کود شیمیایی و ... در دهه 80 این شرکت کوچکتر شد و به شکل پارامونت کامیونیکیشنز درآمد و در سال 1994 به تملک شرکت وایاکام درآمد و ... این ادغامها مزیتهایی برای سینما داشت، زیرا باعث ثبات و کاهش یافتن ریسک سرمایهگذاری برای فیلمهای بلاک باستر و درنتیجه کاهش ورشکستگی شرکتها میشد. و از آنجا که این شرکتها در زمینههای گوناگونی فعالیت میکردند، میشد از امکانات بالقوه آنها بهره برد. مثلا ایجاد بازارهای فرعی: مانند پخش نوارهای ویدئویی یا دیویدی فیلمها، اسباببازیها، لباسها، بازیهای رایانهای، پارکها، فروش اینترنتی و غیره .. که حتی چند برابر فروش فیلمها در سالنهای سینما، میتوان از تمامی این بازارها درآمد داشت. این فیلمها که به فرانشیز(فیلمهای حق امتیازی) معروفاند، سود بسیاری را نصیب دست اندرکاران آنها میکنند (مانند فرانشیز جنگ ستارگان، ایندیانا جونز، بتمن، مردان مجهول، مرد عنکبوتی و ...). یکی دیگر از تحولات این دههها ایجاد بازار فروش فیلمها در خارج از امریکا بود. حتی در این دهه درآمد حاصل از نمایش یا فروش خارجی فیلمها از فروش داخلی پیشی گرفت. از تغییرات دیگر دنبالهسازیها بود تا بدین شکل تماشاگران بالقوهای که از فیلم نخست یک مجموعه استقبال کرده بودند، به تماشای دنبالههای بعدی آن نیز بروند. بدین شکل بازگشت سرمایه تا حدود بسیار زیادی تضمین میشد.
اسپیلبرگ در سال 1981 نسخه دوباره تدوین شدهای از برخورد نزدیک از نوع سوم را روانه بازار میکند که به فروش نسبتا خوبی نیز دست مییابد، این نسخه در مقایسه با نسخه قبلی صحنههایی افزوده و حذف شده دارد (یکی دیگر از ترفندهای سینمای هالیوود برای کشاندن تماشاگران به سینماها و در عین حال تاکیدی دوباره بر نقش کارگردان بهعنوان مولف برای کسب درامد بیشتر از فیلمها). او در سال 1981 اولین فیلم از سری ایندیانا جونز، مهاجمان صندوقچه گمشده، را به تهیه کنندگی دوست دیرینش جرج لوکاس و هریسن فورد می سازد. فیلم ادای دینی است به سریالهای نفس گیر عصر طلایی هالیوود و نیز کمیک استریپها و داستانهای ماجراجویانه در مجلات عامهپسند دوران کودکی اسپیلبرگ و لوکاس. نکته مهم اینکه، ادامهی سنت کلاسیک نوعی دغدغه برای لوکاس و اسپیلبرگ بود. آنها در فیلمهای خود بهنوعی به آثار کلاسیک ادای دین میکردند: لوکاس در جنگهای ستارهای به آن حس سرگرمی و سرخوشی سریالها و فیلمهای فضایی و اسپیلبرگ به دنیای فانتزی دیزنی (ای تی، برخورد...) در فیلمهای این دو(ماند جنگهای ستارهای، ای. تی و ...) از جان فورد نقلقولهایی میشود. او قسمت دوم ایندیانا جونز با عنوان ایندیانا و معبد آخرت را در سال 1984 می سازد و قسمت سوم آن را در سال 1989 با عنوان ایندیانا و آخرین جنگ صلیبی. نکته اینکه در تمامی این فیلمها، سازمایه ماجراجویی با کمدی تلفیق میشود و با استفاده از جلوههای ویژه تصویری و صوتی نفسگیر، فضایی مفرح و دوست داشتنی خلق میشود. به دلیل خشونت همین فیلم آخر، رده بندی PG-13 وضع میشود. او فیلم ای تی: موجودی فرا زمینی (1982) را میسازد. فیلمی که با تجربیات دوران کودکی خود او نسبتهای روشنی دارد: فروپاشی خانواده محوری که پدر در آن حضور ندارد. فیلمی پر از خیالپردازیهای خلاقانه، فضایی کودکانه و احساسی، درباره دوستی بین یک کودک و موجودی بیگانه که به فیلمی کالت تبدیل میشود. اما یکی از فیلمهای نامتعارف او در سال 1985 رنگ ارغوانی نام دارد، براساس کتابی از الیس واکر درباره زنان سیاهپوست در نیمه اول قرن بیستم. فیلمی با رگههایی از فمینیسم، نقد جامعه مردسالارانه، که سیر زندگانی زنی آسیبدیده و قربانی آزارهای خانوادگی را ترسیم میکند که به تدریج میآموزد خود را دوست داشته باشد و اعتماد به نفس خود را بدست بیاورد، با شرکت ووپی گلدبرگ و اُپرا وینفری. با بازشدن مرزهای چین کمونیست بر روی سرمایه گذاران غربی در اواخر دهه 80، او به ساخت فیلمی با عنوان امپراتوری خورشید براساس کتاب سرگذشت جی. جی. بالارد اقدام میکند (که تام استاپارد فیلمنامه اقتباس شده از آن را مینویسد). در اینجا نیز با کودکی روبروییم که به دلایلی (حمله ژاپنیها به چین در پیش از جنگ جهانی دوم) والدینش را گم میکند و از اردوگاههای جنگی سر در میآورد و با فرار از آنجا میآموزد که چگونه خود را با شرایط دشوار زندگی وفق دهد. فیلمی که از دست رفتن معصومیت و بلوغ جیم نوجوان را ترسیم میکند که عاشق هواپیماهاست (هواپیما به نوعی جایگزین آن موجود بیگانه در ای. تی شده است). یکی از نقاط ضعف فیلم نبود جاذبه روایی و روایتی منسجم در فیلم است. در همان سال، فیلم همیشه را میسازد. نخستین فیلم رمانتیک کمدی او که بازسازی فیلمی به نام مردی به نام جو (1943) است (یکی دیگر از نشانههایی که از احساس نوستالژیک اسپیلبرگ نسبت به آثار کلاسیک حکایت میکند). داستان خلبانی کشته شده در جنگ که برای کمک به خلبانی جوانتر ماموریت مییابد تا به زمین بازگردد. شاید این فیلم نیز مانند فیلم 1941 یکی از ضعیفترین فیلمهای او باشد.
او از اواخر دهه 1970، به صورتی جدی وارد عرصه تهیهکنندگی میشود. پیشتر دوست او جرج لوکاس با فروش بسیار خوب جنگهای ستارهای، شرکت ایندستریال لایت اند مجیک را تاسیس کرده است، شرکتی درزمینه فنآوریهای پیشرفته در زمینه صدا و جلوههای ویژه. جلوههایی که جز لاینفک فیلمهای پرهزینه است. از جمله فیلمهایی که او در اواخر دهه 70 تهیه میکند میخواهم دستانت را در دستانم بگیرم (1978) نام دارد. او در نیمه نخست دهه 80، سه فیلم روح مزاحم، منطقه گرگ و میش (که علاوه بر آن، کارگردانی یکی از چهار اپیزود این فیلم را نیز برعهده داشت، اپیزودی درباره آدمهایی پیر که اگر اراده کنند میتوانند بار دیگر کودک شوند) و خل و چلها را تهیه میکند. استیون به لزوم تاسیس یک شرکت فیلمسازی پی میبرد و در سال 1984 شرکت امبلین اینترتینمنت را تاسیس میکند و به تهیه فیلمهای داستانی و انیمیشنهایی دست میزند. گِرِبمیلینها، بازگشت به آینده(به کارگردانی رابرت زمهکیس یکی از دست پروردههای خود اسپیلبرگ)، شرلوک هولمز جوان و ... او بهویژه در اواسط این دهه به تولید چندین کارتون برای برادران وارنر می پردازد: ماجراهای تینی تون، پینکی و مخ، تونسیلوانیا و فریکازوئید. او یکی از تهیهکنندگان اجرایی چه کسی برای راجر رابیت پاپوش دوخت و نیز درام ای آر بود. او تهیهکننده اجرایی بسیاری از فیلمها و انیمیشنها بوده است، البته بدون ذکر نام در تیتراژ: شکار، شاهزاده مصری، شرک، جادهای به سوی تباهی، تکامل. در دهه 90 نیز او همین روند را ادامه میدهد.
دهه 90 عصر دیجیتال و رایانه و دی وی دی است. دهه 90 دوره ای بسیار پربار در کارنامه فیلمسازی او محسوب میشود. او در 1991 با هوک بار دیگر به دنیای ماجراجویانه و پیتر پن گونه باز میگردد. فیلم باز هم از دنیایی ماجراجویانه و کمدی برخوردار است اما معضلات فیلم از خط روایی کلیشهای، صحنههای شلوغ و صرفا تزئینی، عدم خلاقیت برای بسط یا افزودن چیزی بر داستان اصلی پیتر پن، صحنههای نه چندان جذاب مبارزه بین رابین ویلیامز (پیتر پن) و کاپیتان هوک (داستین هافمن) و ... ناشی میشود. هرچند در این فیلم نیز رابطه مشکلدار پدر با دو فرزندش وجود دارد که در پایانی احساساتی، حل و فصل میشود. در سال 1993 براساس کتابی از مایکل کرایتون، پارک ژوراسیک را میسازد. جلوههای ویژه پرهزینه این فیلم را شرکت اینستریال لایت اند مجیک لوکاس برعهده دارد. فیلمی علمی-تخیلی و ترسناک درباره احیاء دایناسورهای منقرض شده و به خطر افتادن جان آدمها. اما مساله اینکه چندان که به جلوههای ویژه این فیلم توجه شده به پرداخت روابط انسانی و شخصیتها توجه نشده است. در همین سال فیلمی سیاه و سفید درباره ماجرای هولوکاست میسازد: فهرست شیندلر. فیلمی براساس رمان ثامس کِنیلی درباره شخصی بلندپرواز که به لهستان تحت اشغال نازیها میرود تا بلکه بتواند با استفاده از روابط گرم خود با آلمانیها، اسرای یهودی را استثمار کند و با مزد پایین آنان را در کارخانه خود به کار بگیرد. فیلم سیر تحول تدریجی این مرد فرصتطلب را به تصویر میکشد بدون اینکه به ما بگوید که علت تغییر ناگهانی او چیست (و بدین گونه آن رازگونگی و معماگونگی شخصیت اصلی شیندلر را القاء میکند). کسی که در پایان جنگ نه تنها اندوخته چندانی نداشت بلکه بیشتر ثروتش را برای نجات جان آدمهایی بیگناه خرج کرده بود. در همین سال است که یکی از مهمترین شرکتهای سینمایی تاسیس میشود: دریم ورکس. در 1994 دریم ورکز را تاسیس میکند. امبیلن در این شرکت جدید ادغام میشود. شرکتی چند رسانهای در تولید فیلم، برنامههای تلویزیونی، موسیقی، بازیهای رایانهای که به ساخت و تهیه فیلمهای انیمیشنی مانند مورچهها (1998)، فرار جوجهها (2000)، شرک (2001)، کمدی ملاقات با والدین (2000)، درامهای جدی مانند نجات سرباز رایان (1998)، زیبای امریکایی (1999)، گلادیاتور ( 2000) و ... میپردازد.
در همین دهه او به عنوان تهیه کننده اجرایی به تولید بازگشت به آینده 2 و بعدها قسمت سوم آن را، جو در برابر آتشفشان، یک دُم امریکایی، ما برگشتیم: یک داستان دایناسوری، من دیوانهام، بالتو، کاسپر، گردباد و ... میپردازد. سپس آمیستاد را براساس داستانی واقعی از شورش بردگان سیاهپوست می سازد که چندان در گیشه فروش نکرد. به دلیل فناوریها و پیشرفتهای تکنیکی در زمینه جلوههای ویژه، به ویژه در دهه 90، او فیلمی جنگی درباره جنگ جهانی دوم میسازد، فیلمی که با استفاده از اسناد واقعی، مصاحبه با بازماندگان جنگ، چند عکس بهجا مانده از کاپا، عکاس معروف، ساخته میشود: نجات سرباز رایان. فیلمی که ستایش و احساس قدردانی بسیاری از کهنه سربازان جنگ جهانی دوم را به دلیل تصاویر و ارائه واقعگرایانه خشونت آن نبرد را به دنبال داشت.
در دهه نخست از هزاره دوم، او پروژهای را به اتمام میرساند که قرار بود استنلی کوبریک فقید آن را بسازد: هوش مصنوعی. فیلمی در ژانر علمی-تخیلی درباره یک کودک اندروئید انساننما در جستجوی عشق. فیلمی برخوردار از جلوههای ویژه جدید و لایههای درهم تنیده داستانی با همان احساساتگرایی معروف اسپیلبرگ اما سرشار از عاطفه و تاثیرگذار. فیلم دیگر او در این دهه، گزارش اقلیت نام دارد. فیلمی براساس داستان کوتاه علمی- تخیلی فیلیپ ک. دیک که دنیایی تکنولوژیک اما مراقبه گونه مانند همان فضای نظارتی رمان 1984 را به تصویر میکشد. در سال 2002 اگه می تونی منو بگیر را میسازد. فرانک(لئوناردو دی کاپریو) مستاصلانه گمان میکند با بدست آوردن پول، میتواند خانواده فروپاشیدهاش را بار دیگر گرد هم آورد. در سال 2004، ترمینال را میسازد، یک کمدی ابسوردگونه درباره مردی که در فرودگاه به دام میافتد. در سال 2005، جنگ دنیاها را کارگردانی میکند، فیلمی براساس رمان معروف اچ. جی. ولز. بیگانهها در اینجا برخلاف فیلمهای برخورد... و ای. تی موجوداتی با رفتار خصمانهاند. از سویی دیگر، او به هیچعنوان نمیتواند آن دیدگاه انتقادی ولز درباره بشر و روحیه استعمارگریش را منتقل کند. در اینجا نیز پدری (تام کروز) به تصویر کشیده میشود که باید فرزندانش را نجات بدهد. فرزندانی حاصل یک زندگی فروپاشیده. فیلم بعدی او مونیخ نام دارد براساس داستان ترور ورزشکاران اسرائیلی در کمپ المپیک مونیخ. در سال 2007، ایندیانا جونز و قلمرو جمجمه بلورین را میسازد تا همچنان در تداوم سنت دنبالهسازیها، با اطمینان از بازگشت سرمایه، هزینه کافی برای فیلم مهم و بعدی خود را فراهم کند. در اوایل سال 2009 او به دغدغه 30 ساله خود برای ساخت فیلمی از روی ماجراهای تن تن: راز تک شاخ از هرژه نویسنده بلژیکی الاصل جامه عمل میپوشاند، البته با همکاری پیتر جکسن(و شرکت وتا دیجیتال او در زمینه جلوههای ویژه رایانهای و بهویژه موشن کپچر). قرارست قسمت دوم آن را جکسن بسازد و در صورت موفقیت، قسمت سوم را هر دو مشترکا کارگردانی کنند. پخش این فیلم به دلیل زمانگیر بودن جلوههای ویژه رایانهای تا سال 2011 به تعویق افتاد و مدتی است که پخش آن در کشورهای اروپایی آغاز شده است(یکی دیگر از استراتژیهای هوشمندانه برای پخش فیلمها: از آنجا که مخاطبان اروپایی بیشتر با آثار هرژه آشنا هستند، تصمیم گرفته شد تا این فیلم ابتدا در اروپا اکران و در ایام کریسمس در آمریکا نمایش داده شود). از پروژههای آتی او میتوان به فیلم لینکلن اشاره کرد، فیلمی براساس زندگینامه ابراهام لینکلن.
روزنامه شرق، شماره 1431، 11/11/1390، صفحه 11، سینمای جهان
- ۱ نظر
- ۲۲ فروردين ۹۴ ، ۱۶:۵۵