
نویسنده: وحیداله موسوی
گابریل گارسیا
مارکز، نویسنده کلمبیایی برنده جایزه نوبل در 17 آوریل در خانهاش در مکزیکو سیتی
در سن 87 سالگی درگذشت. مارکز که با رئالیسم جادویی، دنیابی ادبیات را تحت
تاثیر قرار داد، سبکی خلق کرد که واقعیت، افسانه، عشق و فقدان را در مجموعهای از
رمانهای غنی به لحاظ عاطفی درهمآمیخت، سبکی که او را به یکی از بایستهترین و
تاثیرگذارترین نویسندگان قرن بیستم بدل کرد.
مارکز با نوشتن «صد سال تنهایی» به شهرت رسید، رمانی طولانی درباره نسلهای متعدد
خاندان بوئندیا در شهر خیالی ماکوندو، مکانی برگرفته شده آراکاتاکا، زادگاه
نویسنده در خلیج کارئیب کلمبیا. درست مانند پوکناپاتاوفا همان مکان خیالی فاکنر در
رمانهایش. رمان کنکاشی اجتماعی، اقتصادی و سیاسی بود که تجربیات یک قاره را
دربرمیگرفت، اما حاوی سازمایههایی ماورایی، مانند صحنه عروج یکی از شخصیتها به
بهشت و ... رمانی که به بیش از 35 زبان زبان ترجمه شد و بیش از 50 میلیون نسخه از
آن به فروش رفت. به گفته پابلو نرودا، شاعر شیلیایی، «بزرگترین مایه اعجاب در زبان
اسپانیایی از زمان دن کیشوت سروانتس.»
مارکز با درآمیختن دو سنت به ظاهر جداگانه ادبی-رئالیسم و فابیولیسم- پیشرو فرمی
ادبی به نام رئالیسم جادویی شد، که بنظر میخواست اعجاب و پیشپاافتادگی زندگی را
در شهری در حال انحطاط در امریکای جنوبی تصویر کند. این سبک برای بسیاری از
نویسندگان و خوانندگان، شیوهای تازه بود برای درک کشورها و خودشان. به گفته کمیته
انتخاب جایزه نوبل در 1982 او «عالمی خلق کرده که در آن قلب بشر و نیروهای همراه
تاریخی، بارها و بارها، مرزهای هرج و مرج را میشکنند.» مارکز رویدادهای خارق
العاده و ماورایی را با جزئیاتی از زندگی روزمره و واقعیات سیاسی در میآمیزد.
کاراکترها دایم با ارواح دیدار میکنند، اهالی به بیخوابی دچار میشوند، کودکی با
دم خوک به دنیا میآید. او با الهام گرفتن از خاطرات دوران کودکیاش، از داستانهای
مادربزرگش، زبان خاص خودش را بنا میکند. «مادربزرگم چیزهایی تعریف میکرد که
ماورایی و خیالی بنظر میرسید، اما آنها را بسیار طبیعی روایت میکرد. به خودم
گفتم که باید خودم اول از همه آن چیزها را باور کنم، و با همان حسی که مادربزرگم
نقلشان میکردم بنویسمشان، با قیافهای کاملا جدی.» و راستی مگر داستان تاثیرگذار
«مراسم تدفین مادربزرگ» چیزی بجز نوعی ادای دین مارکز به مادربزرگاش است. همان که
او «بزرگترین شخصیت زندگی»اش مینامد.
سبک او از دل تاریخ امریکای لاتین بیرون میآید، تاریخی که مملو از دیکتاتورها و
انقلابهای رمانتیک است، تاریخی پر از گرسنگی، بیماری و خشونت. مارکز هیچگاه ادعا
نکرد که او رئالیسم جادویی را خلق کرده. او بارها اشاره کرده که سازمایه های آن
پیشتر در ادبیات امریکای لاتین وجود داشته. اما هیچکسی پیش از او از این سبک با
چنان مهارت و قدرت و سرزندگی استفاده نکرده بود. «واقعیت شامل افسانههای مردم
عادی هم میشود. فهمیدم که واقعیت فقط پلیسی که آدم میکشد نیست بلکه هر چیزی است
که بخشی از زندگی مردم عادی را شکل میدهد.»
مارکز که در آمریکای لاتین با لقب دوستداشتنی «گابو» معروف بود، ژورنالیست، فیلمنامهنویس، نمایشنامهنویس و خبره ادبیات سیاسی و تاریخی و مدرنیستی نیز بود. او
با قدرت نویسندگیاش به شمایلی فرهنگی بدل شد که گاهی به دلیل حمایت بیدریغاش از
فیدل کاسترو خبرساز میشد. پیروزیهای ادبی او باعث دوستیاش با سیاستمدارانی
مانند بیل کلینتون، فرانسوا میتران و ... شد. جشن تولد 80 سالگی او با حضور 5 رئیس
جمهور و پادشاه و ملکه اسپانیا برگزار شده بود. مارکز مانند بیشتر معاصرین امریکای
لاتیناش دلبسته سیاست بود و روابط و موضعگیریهای او هر از گاهی خبرساز میشد:
رابطه خصمانه او با یوسا از سال 1976، دوستی دیرینه و درازمدتاش با فیدل کاسترو،
نقد سیاستهای ایالات متحده، دلبستگیاش به چپها، مخالفتهایش با ژنرال پینوشه،
کمکهای مالی او به یک جزب در ونزوئلا، رابطه نزدیکاش با سیاستمداران چپگرای
برخی کشورهای امریکای لاتین، ممنوعالورود شدناش به امریکا به دلیل تاسیس یک
سازمان چپگرا در ایالات متحده، و ...
*

مارکز در 6 مارس 1927 به دنیا آمد و 9 سال اول زندگیش را با پدر و مادربزرگش
گذراند. با مرگ پدربزرگ او را به مدرسه یسوعیها در نزدیکی بوگوتا فرستادند. او
بعد از اتمام آن دوره به روزنامهنگاری پرداخت. «وقتی آنجا را ترک کردم، میخواستم
روزنامهنگار شوم، رمانهایی بنویسم، و میخواستم کاری برای یک ایجاد یک جامعه
بهتر انجام دهد. سه چیزی که، اکنون که فکر میکنم، از هم جداییناپذیر بود.» او
سپس در رشته حقوق در دانشگاه ملی ثبتنام میکند و وقتی سردبیر یک روزنامه در
مقالهای مینویسد که هیچ نویسنده جوان بدردبخوری در کشور وجود ندارد، او گزیدهای
از داستانهایش را برای او میفرستد و فورا با عنوان «چشمهای یک سگ آبی» (1947)
به چاپ میرسد. با تغییر در نظام سیاسی کشور و کودتای نظامی علیه دولت دموکرات و
بسته شده دانشگاه ملی، مارکز از بوگوتا خارج میشود و به کار برای چندین روزنامه
آزادیخواه میپردازد. او اولین رمانش با عنوان «طوفان برگ» را مینویسد. رمانی که
ناشرها ردش میکنند و سرانجام در سال 1955 چاپ میشود. او گاهوبیگاه داستانهایش
را در روزنامهها چاپ میکند. در سال 1954 به بوگوتا برمیگردد و به نقدنویسی در
حوزه سینما هم مشغول میشود و یک سری مصاحبه با ملوانی بنام ولاسکو، تنها بازمانده
یک کشتی غرقشده نیروی دریایی، ترتیب میدهد. در مصاحبهها فاش میشود که این کشتی
اجناس قاچاق حمل میکرده است. بعدها این سلسله مصاحبهها در قالب کتابی با عنوان
«داستان یک ملوان کشتی شکسته» به چاپ رسید). از طرف روزنامه او را به پاریس میفرستند.
اما پس از مدتی رژیم دیکتاتور پینیلا، انتشار روزنامه را توقیف میکند و او در
پاریس سرگردان میشود و برای گذران امور به کارهایی مثل دستفروشی مشغول میشود.
روزنامهای ونزوئلایی او را استخدام میکند و از او میخواهد که مقالاتی درباره
زندگی در پشت پرده آهنین بنویسد. او هیچگاه رسما به حزب کمونیسم نمیپیوندد اما
همواره بر این باور بود که سوسیالیسم تنها نظامی است که میتواند راه حلی برای
توزیع ناعادلانه ثروت در جامعه ارائه دهد. در سال 1958 به ونزوئلا میرود و شاهد
سقوط دیکتاتوری پِرِز خیمنز میشود و در همین زمان رمان کوتاه «هیچکس به به سرهنگ
نامه نمینویسد» (1958) را مینویسد. رمانی درباره یک سرهنگ بازنشسته، که چندان بیشباهت
به پدربزرگ واقعی مارکز نیست، که مدام نامه مینویسد و تقاضای دریافت حقوق
بازنشستگی میکند. در سال 1962 «ساعت نحس» دومین رمان او برنده جایزه داستان در
بوگوتا میشود.. او مدام بین روزنامهنگاری و نویسندگی رمان و داستان کوتاه در
نوسان است. او در همین سالها مجموعه داستانی بنام «مراسم تدفین مادربزرگ» مینویسد.
با همان سازمایههای جادویی که اندکی بعد در «صد سال تنهایی» به اوج و پختگی میرسد.
در سال 1967 «صد سال تنهایی»، در سال 1972 «ارندیرای معصوم و داستانهای دیگر»
(1972) را مینویسد و سپس به کمیته رسیدگی به نقض حقوق بشر در امریکای لاتین میپیوندد
و در سال 1978 یک سازمان حقوق بشر را در مکزیکو سیتی برپا میکند. در سال 1973
پینوشه با سرنگون کردن آلنده، قدرت را در شیلی بدست میگیرد و مارکز قسم میخورد
تا وقتی رژیم پینوشه بر سر کار است چیزی ننویسد اما رژیم پینوشه 17 سال ادامه مییابد
و مارکز عهدش را میشکند «من هرگز فکر نمیکردم که اینقدر دوام بیاورد. زمان
متقاعدم کرده بود که اشتباه کردهام. داشتم کاری میکردم که پینوشه بتواند من را
از نوشتن بازدارد، یعنی داوطلبانه خودم را تسلیم سانسور کرده بودم.» در سال 1975
رمان «پاییز پدرسالار» را منتشر میکند، درباره دیکتاتوری که چندین دهه در یکی از
کشورهای امریکای لاتین حکمرانی میکند. دیکتاتور کلاژی از فرانکو، پرون و پینلا
است. در سال 1981 «گاهشماری یک مرگ از پیش معلوم شده» را مینویسد. او با استفاده
از تکنیکهای روزنامهنگاری، داستانی را روایت میکند که ظاهرا از داستانی واقعی
برگرفته شده است. برادران یک زن، از مردی که باعث بوجود آمدن لکه ننگ در شرافت
خانوادگیشان شده انتقام میگیرند. آنها قصدشان را اعلام میکنند اما مرد به
دلایلی آگاه نمیشود و از سرنوشت محتومش بیاطلاع میماند. «عشق سالهای وبا» در
سال 1985 منتشر شد و عشقیترین رمان مارکز است. داستان درباره از سرگیری رابطه
عاشقانهای است که 50 سال قبل به هم خورده. در سال 1986 «سفر پنهانی در شیلی» را
منتشر میکند، گزارشی درباره میگوئل لیتین فیلمساز شیلیایی که به صورت مخفی به
زادگاهش برگشته تا مستندی درباره زندگی تحت حکومت دیکتاتوری پینوشه بسازد. «ژنرال
در هزار توی خود» در سال 1989 منتشر شد. رمانی که پنج روز از زندگی سیمون بولیوار،
آزادیخواه معروف آمریکای لاتین را ترسیم میکند. مارکز با استفاده از حقایق تاریخی
پرترهای موجز از این شمایل امریکای لاتین ترسیم میکند. در سال 1994 «از عشق و
شیاطین دیگر» را مینویسد، اهالی شهری ساحلی به دیوانگی جمعی دچار میشوند. «گزارش
یک آدمربایی» (1996) اثری غیرداستانی درباره کارتل مواد مخدر کلمبیاست. مارکز در
سال 2003 خاطرات خودش را با عنوان «زندهام تا روایت کنم» به رشته تحریر درآورد و
در سال 2004 رمانکی با نام «خاطره دلبرکان غمگین من» را منتشر کرد. درباره عشق
مردی مسنتر به دخترکی بدکاره و جوان.
مارکز در پاسخ به سوال مصاحبهگری در سال 1981، که از آرزوهایش پرسیده بود، گفته
بود «واقعا دوست ندارم این را بگویم چون هیچوقت صادقانه بنظر نمیرسد اما واقعا
دوست داشتم کتابهایم بعد از مرگم چاپ میشدند، تا مجبور نمیشدم اینهمه سر و صدا
درباره شهرت و نویسندگی و نظایر اینها را تحمل کنم.» و در جایی دیگر در مصاحبهای
گفته بود «در واقعیت وظیفه نویسنده، یا میشود گفت وظیفه انقلابی او، خوب نوشتن
است و بس.» و اکنون میتوان گفت که گابریل گارسیا مارکز به وظیفه انقلابیش عمل میکرد
و آثاری آفرید که بداعتشان سالهای سال باقی خواهد ماند.
روزنامه
اعتماد، شماره 2940، 31/1/1393