وحیداله موسوی

وبلاگ وحیداله موسوی

وبلاگ وحیداله موسوی

یادداشت ها، مقاله ها، ترجمه ها

۵۷ مطلب در فروردين ۱۳۹۴ ثبت شده است

لزلی فلپرین 

مترجم: وحیداله موسوی

 در لو آور برخی درونمایه‌های فرانسوی و فنلاندی مورد علاقه‌ی اکی کوریسماکی با درونمایه‌های جدیدتر درهم آمیخته می‌شوند تا این فیلم شبیه نوعی تجدید دیدار خانوادگی جلوه کند. یک قصه‌ی نیمه- معاصر پریان، درباره‌ی مردی واکسی که با کمک به یک مسافر قاچاقی در اسکله‌ای واقع در نرماندی به رستگاری می‌رسد، فیلم از همان فضای سرد و خشک فیلم‌های دیگر کوریسماکی برخوردار است. و این چیز بدی نیست، به ویژه از نظر طرفداران سینه‌چاکش، و این فیلم علی‌رغم آن سویه‌های سیاه درباره‌ی سوء‌رفتار با مهاجران، آراسته‌تر و دوست‌داشتنی‌تر از فیلم پیشین او، نوری در تاریکی است.

مارسل مارکسندره ویلمز، که در «زندگی بوهمیایی»، «جوها» و «کابوهای لنینگراد به دیدار موسی می‌روند» بازی کرده) در ایستگاه قطار لو آور به واکس زدن کفش‌ها مشغول است، شغلی که به دلیل افزایش کفش‌های ورزشی و کاهش کفش‌های چرمی، با رکود مواجه است. در جایی از فیلم، او و دوست واکسی‌اش،چانگ، (با بازی کواک- دانگ ناگوین ویتنامی) می‌بینند که یکی از مشتریان مارسل، بدون هیچ وسیله‌ی دفاعی، در یک تیراندازی از پا درمی‌آید، اما تنها واکنش مارسل این‌ است که شانه‌هایش را بالا بیندازد و خوشحال باشد که پیشتر اجرت تعمیر کفش‌های او را دریافت کرده است.

در خانه، مارسل آن چنان در لاک خودش است که به همسرش، آرلِتی(کاتی اَوتینن، که هیچ‌گاه در فیلم به لهجه‌ی فنلاندیش اشاره‌ای نمی‌شود) توجهی نمی‌کند، زنی آن چنان دلبسته‌ی شوهرش، که اجازه نمی‌دهد پزشکان به مارسل بگویند که زنش دارد می‌میرد، تا مبادا این مسئله او را آزرده کند. افزون بر این، معجزاتی اتفاق می‌افتند که او به شکلی کنایی، نظاره‌گر آن‌هاست.

در این گیر- و- دار، یک نگهبان در اسکله، صدای گریه‌ی یک نوزاد را از درون یک کانتینر مهر- و- موم شده می‌شنود، محموله‌ای که از آفریقای غربی آمده و قرار است به بلایتی فرستاده شود، اما هفته‌هاست که به دلیل اختلال رایانه‌ای در محوطه‌ی اسکله جای گرفته است. مقامات، به درستی، شک می‌کنند که این محموله پر از آدم‌های قاچاق باشد، درنتیجه درِ آن را باز می‌‌کنند و با دیدن این محموله‌ی مملو از آدم‌هایی که هنوز زنده‌اند، نفس راحتی می‌کشند. به‌جز یک پسربچه ی هفت- هشت ساله با نام ایدریسا (بِلُندین میگوئل) که فرار می‌کند؛ بقیه به اردوگاه‌های مختلفی، ویژه‌ی نگهداری پناهندگان، در فرانسه فرستاده می‌شوند؛ طی مدت زمانی که آنان برای اخراج از کشور انتظار می‌کشند، شورش‌هایی در اردوگاه‌ها رخ می‌دهد (که از طریق بریده فیلم‌های واقعی خبری به تصویر کشیده می‌شود).

ایدریسا به مارسل برمی‌خورد، او آن کودک بیچاره را زیر پر- و- بال خود می‌گیرد. دیری نمی‌گذرد که کل محله بسیج می‌شود تا آن بچه را از چشم بازرس مونه پنهان کنند(ژان- پی یر داروسین، یک بازیگر تازه‌وارد به جمع بازیگران کوریسماکی که به شکلی تمام- و- کمال با شیوه‌ی بیان شوخ طبعانه و عبوسانه‌ی تک‌تک آنان همخوان است). آنان در راستای فراهم کردن پول کافی برای فرستادن غیرقانونی ایریسا به لندن برای یافتن مادرش، لیتل باب (یک موسیقیدان واقعی در آن شهر، که در این جا با نام اصلی خود، رابرتو پی یازا ایفای نقش می‌کند)خواننده‌ی راک افسانه‌ای و مسن شهر را برای به راه انداختن یک «کنسرت مد روز خیریه» راضی می‌کنند، تا بدین شکل در این فیلم نیز، شاهد آن میان‌پرده‌ی موزیکال راک باشیم که در معدودی از فیلم‌های کوریسماکی به چشم می‌خوردند.

ما با فیلمی سرخوشانه و کوچک روبروییم که قطعا نقطه‌ی ‌عطف درخشانی در کارنامه‌ی این فیلمساز فنلاندی نیست، حتی با اینکه در آن، تاثیرات فیلمسازانی مانند مارسل کارنه، ژان- پی یر ملویل، روبر برسن و دیگران کاملا مشهود است (قهرمانان فیلم، نام‌های این فیلمسازان را بر خود دارند). اما این فیلم به خودی خود، گونه‌ای سرخوشی پیوسته است و بدون تردید در آن، عناصر عبوسانه و سرخوشانه، استادانه درهم آمیخته شده‌اند؛ همان چیزی که در بهترین فیلم‌های کمدی کوریسماکی به چشم می‌خورد.

کار مشترک دو یار قدیمی، تیمو سالمینن در پشت دوربین و تیمو لیناسالو در پشت میز تدوین، موجب شده که فیلم از رنگ‌های درخشان، نورپردازی استیلیزه و صدای شفاف برخوردار باشد، درست همان چیزهایی که در فیلم‌های کوریسماکی، از این افراد انتظار می‌رود. مثل این‌ است که دارید به یک گروه موسیقی گوش می‌دهید، گروهی که به شکلی سرخوشانه سالیان سال است که می‌نوازند و اعضایشان همگی به شکلی غریزی با هم هماهنگ‌اند، درست مانند آن نوازندگان روی پرده‌ی گروه لیتل باب با آن اعضای مسن و کاملا هماهنگشان. 

منبع: ورایتی

روزنامه شرق، شماره 1375، 1/07/1390، صفحه10، سینمای جهان ‌