وحیداله موسوی

وبلاگ وحیداله موسوی

وبلاگ وحیداله موسوی

یادداشت ها، مقاله ها، ترجمه ها

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کت کلارک» ثبت شده است


 



کت کلارک

ترجمه: فرجاد بورنجانی(وحیداله موسوی)

زمانی یک روزنامه‏ نگار «اندرسن» را به عنوان کسی که «پایش روی میز و دماغش در هواست» توصیف کرده بود و کسانی وجود دارند که می‏ گویند این کارگردان می‌تواند به شکل ازدماغ‌فیل‌افتاده‌ای متکبر باشد، آن‏ هم با آن کت و شلوار مخمل کبریتی «سویل رو» مانندش (سویل رو مغازه‏ مشهور خیاطی در می‌فر در مرکز لندن است). اما ابدا آن‌گونه نیست. وقتی ما یکدیگر را در هتل کلاریجز در لندن ملاقات کردیم، او یک دست کت و شلوار نسبتا کبریت مخملی جالب قهوه‏ای پوشیده بود، اما مرد داخل کت و شلوار کاملا صادق به نظر می‌رسید -بامزه، زیرک و راحت و آسوده مانند کسی که می‌تواند مدت‌ها در جلو یک آباژور بسیار بزرگ و بسیار چیت‏دار قرار بگیرد تا از او عکس بگیرند (نوعی خطر شغلی، عکاسان سعی می‌کنند او را شبیه یکی از کاراکترهایش کنند).
نکته دیگر اینکه، شاید «قلمرو ماه خیزان» بهترین فیلم او تا این لحظه باشد. یک داستان عشقی بااحساس با حضور یک دختر و پسر وصله ناجور 12ساله، سم و سوزی -سم یک بچه‏ یتیم با عینک نمره بالاست، دختر به ترانه‌های فرانسس هاردی گوش می‌دهد. این دختر و پسر که چهره‌هایی تازه با نام‏ های کارا هیوارد و جارد گیلمن نقش‏ شان را ایفا می‌کنند، در جزیره خیالی نیوانگلند با نام نیوپنزانس در تابستان 1964 یکدیگر را ملاقات می‌کنند -درست پیش از اینکه دهه‌60 به جهت دیگری متمایل شود- و نقشه‌ای می ‏ریزند تا با هم فرار کنند. این فیلم با آن شیوه وس اندرسنی و موذیانه‏ و به طرز غیرقابل باوری دلنشین با افسونی بسیار است. یادتان باشد که چگونه در 12 سالگی عشق، مساله‏ ای جدی و در حد مرگ و زندگی محسوب می‌شود؟ فیلم را ببینید، به کل به آن دوران بازمی‌گردید.
«این داستان بیش از هر چیزی، از چیزی نشأت می‏‌گیرد که در آن سن آرزو داشتم برایم رخ می‌داد.» این جمله را اندرسن می‌گوید که دارد روی یک کاناپه بزرگ جای می‏‌گیرد. در زندگی واقعی وس اندرسن، او وقتی پسربچه‌ای 12ساله بود، در حومه تگزاس زندگی می‌کرد و یکی از سه پسر خانواده بود. والدین او وقتی او هشت‌ ساله بود از هم جدا شدند و زندگی‏ های ترک‌برداشته زناشویی در سرتاسر فیلم‌های او بازتاب یافته‌‌اند. او چگونه بچه‏ ای بود؟ کتاب‏خوان؟ «درسته، اما برادرهایم و من همیشه بیرون از خونه بودیم.» و مدت‌ها پیش از اینکه یک دوربین سوپر هشت به دستش برسد و همراه با آن‌ها به بازآفرینی «مهاجمان صندوقچه گمشده» دست بزند.
اندرسن سال‌ها می‌خواسته یک داستان عشقی بین بچه‌ها بسازد: «این داستانیه که آدم‌بزرگ‌ها کاملا مطمئن نیستند چه اتفاقی داره توش می‌افته.» او در توضیح می‌گوید. «یک مقدار معین از رمانس خوبه، اما این قضیه بیخ پیدا کرده. می‏ تونه به کسی آسیب برسونه.» سوزی و سم در یک سالن کلیسا در نیوپنزانس یکدیگر را می‏‌بینند، نیوپنزانس جایی ا‏‏ست که سوزی زندگی می‌کند و سم با اردوی پیشاهنگی به آنجا آمده است. صحنه (آن را می‌توانید در تریلر فیلم ببینید) از همان وس اندرسن قدیمی و بی‌‏برو برگرد حکایت می‌کند. سم در پشت صحنه یک اجرا از «توفان نوح» ساخته بنجامین بریتن به دیدار سوزی می‌رود. سم در یونیفرم پیشاهنگی‏ است و سوزی مانند یک کلاغ لباس پوشیده و با دسته‌ای از پرندگان-دخترها احاطه شده است. سم از او می‌پرسد «تو چه جور پرنده ‏ای هستی؟» بنگ. و آن‌ها به دام عشقی ناسازگار با دنیا می‌افتند. این صحنه محبوب اندرسن است و او مانند یک بابای مغرور درباره بازیگران جوانش حرف می‌زند: «وقتی داشتیم این صحنه را می‏‌گرفتیم، فقط فکر کردم: «ببین الان درست شبیه بازیگرها شدند.» اندرسن هشت ماه را به آزمون گرفتن از بچه‌مدرسه‌ای‌ها برای انتخاب بازیگران فیلمش گذرانده بود.
تقریبا تمام دنیا (یا دست‌کم گوش‌های کوچک از آن) علیه سم و سوزی بسیج شده‏ اند. دسته پیشاهنگی سم به دنبال آن‌ها می‌گردند و فیلم اندکی به سمت و سوی «سالار مگس‌‏ها» متمایل می‌شود: سوزی با قیچی به کلیه یک پسربچه ضربه می‌زند (حقش است)؛ یک سگ هم از ناحیه گردن ضربه می‌خورد. همان‌گونه که می‌توانید انتظار داشته باشید، همه چیز با نهایت دقت با جزییاتی وسواس‌گونه پرداخت شده («شما نمی‏‌تونید برگردید و درستش کنید»)، از کفش‏‌های کلاس تعلیمات دینی سوزی گرفته (که در یک مغازه قدیمی آن‌ها را یافتند) تا نوار صدای مملو از صداهای هنک ویلیامز و بنجامین بریتن. این بی‏درنگ عالم قابل شناسایی وس است و پرستاره‌ترین فیلمش تا به امروز: ادوارد نورتن در نقش یک رهبر پیشاهنگی، بروس ویلیس در نقش محزون ‏ترین پلیس شهر و بیل موری -که در همه فیلم‌های اندرسن به جز نخستین فیلم او، «موشک بطری»، حضور داشته- در نقش پدر سوزی. تیلدا سوینتن در نقش مامور خدمات اجتماعی حضوری زیبا دارد (او در حالی که نوعی یونیفرم ارتش رستگاری به تن کرده، سر و کله‏ اش پیدا می‌شود تا سم را هرچه سریع‌تر به یک یتیم‏ خانه ببرد). 


اندرسن درباره فیلم‌هایی که در مرحله تحقیق «قلمرو ماه خیزان» دیده، حرف می‌زند. من پرسشی از او نکرده‏‌ام، اما او با اشتیاق از دین خود به «400 ضربه» تروفو و «تغییر کوچک» می‌گوید. آنچه او را بیش از هر چیزی تحت ‌تاثیر قرار داده، دو فیلم کمترشناخته‌شده بریتانیایی است. اولی فیلمی با عنوان «ملودی» ساخته شده در سال 1971 است، یک درام کاملا فوق‌العاده با بازی بچه‌هایی که نقش‌های الیور و داجر را در «الیور!» ایفا کردند (مارک لستر و جک وایلد) _اساسا همین کاراکترها را در جنوب لندن در دهه 70 ایفا کردند. دیگری فیلمی با عنوان «جک سیاه» از کن لوچ، که در دوران 1759 در یورکشایر می‌گذرد؛ فیلمی که پسربچه‌ای نوجوان یک دختر را از یک تیمارستان نجات می‌دهد. آیا وس اندرسن یکی از طرفداران لوچ است؟ «خب، در گذشته من فیلم‌های کن لوچ را چندان نمی‌شناختم. یه فیلم داره با عنوان «قوش»، یه فیلم بسیار زیبا، دیدیش؟» من برای او توضیح می‌دهم که چگونه تماشای «قوش» برای سینمادوستان نوجوان در بریتانیا نوعی فیلم آیینی محسوب می‌شود. او لبخندی می‌زند و می‌گوید: «جک سیاه» را هم باید در همین مقوله جا داد، به عقیده من.»
اندرسن معروف است به خونسردی، حتی در بدترین شرایط. اگر او درباره افتتاحیه کن نگران است اما آن را نشان نمی‌دهد. تقریبا راحت درباره ناکامی‌هایش حرف می‌زند. مثلا فیلم «زندگی آبی با استیو زیسو» را در نظر بگیرید -فیلمی که کمتر از نصف بودجه 50‌میلیون دلاری‌اش را در گیشه بازگرداند. اندرسن می‌گوید، مشکل مقیاس بود: «هر فیلمی داشت پرهزینه ‏تر می‌شد، ناگهان، برای نخستین بار، داشتم فیلمی می‏ ساختم که دو برابر فیلم قبلی هزینه داشت. ما صدروز فیلمبرداری کردیم و فیلم پول زیادی از دست داد. قضیه این بود که کنترل از دستم خارج شده.»
او عزمش را جزم کرد که دیگر کنترلش را از دست ندهد: «وقتی «دارجیلینگ لیمیتد» را ساختیم، پول کمتری درآورد. من واقعا کمترین سود را بردم. اما چه می‌خواستیم چه نمی‌خواستیم، همان فیلمی بود که من در ذهنم داشتم. و تجربه بسیار خوبی بود.» او مکثی می‌کند و با نیشخندی بی‏مزه، موذیانه و شیطنت‏ آمیز می‌گوید: «البته تجربه بسیار بهتری می‏ بود اگه ریویوهای خوبی بر آن نوشته و دو، سه برابر بیشتر پول‏ساز می‌شد.» آیا او ریویوها را می‌خواند؟ نه. «می ‏شه حدس زد که می‏ تونست جالب باشه. اما معمولا چنان تجربه‌ای زیاد کارساز نیست.» اندرسن تصدیق می‌کند که فیلم‌هایش «در دو قطب مخالف» جای می‌‏گیرند. از یک‏سو او طرفدارانی دارد که کاملا از صمیم قلب معتقدند که آن‌ها درونمایه‌های خاص اندرسن را دارند (به طرزی جدی). منتقدان او به دلیل چنان شور و حرارتی از او بیزارند. در یکی از ریویوها درباره «موشک بطری» این‌گونه نوشته شده بود: «یک سیاهچاله ذهن کرخت‏ کن که دلیلی برای وجود داشتن ندارد.» یک دهه قبل برچسب «مولف خرده‌فرهنگ جوانانه» را بر او زدند (که باعث می‌شود چهره ‏اش حالتی حاکی از انزجار به خود بگیرد)، همان حول و حوش زمانی که «خانواده باشکوه تننبام‏» را ساخته بود. «کم‌کم احساس کردم یک چیز عجیب و غریب داره رخ می‌ده. سعی می‌کردم یک فیلم سرگرم‌کننده بسازم. بعضی‏ ها اون را حمل بر چیز دیگه‌ای می‏ دونستند، چیزی مثل وادادن یا همچین چیزهایی...» او رفته‌رفته محو شد. مخالفان او، بیشتر به شکلی غیرمنصفانه، شخص او را مسوول الهام دادن به نسلی از فیلم‌های آمیخته با غرایب می‌دانستند که سرشار از طنز رمانتیک بودند («جونو»، «خورشید خانم کوچولو» و غیره).
آیا او از داشتن طرفداران دوآتشه، آزرده است؟ «نه. من دوست دارم.» حتی وبلاگ‌های نومیدانه آن‌ها که او را برای ساختن آگهی‏‌های تبلیغاتی مورد نقد قرار می‌دهند؟ «زدی به خال!» اندرسن با نیشخندی شیطنت‏ آمیز -بر وبلاگ‏ نویسان‏- ‏تعجب خود را نشان می‌دهد. او یک آگهی تبلیغاتی را که اخیرا برای سونی ساخته است، بسیار دوست دارد -«اون ها باید واسه گفتن این به من پول بدهند. اما بگذریم که من با حرف‌های اون آدم‌ها موافقم. درست نیست این چیزهای تبلیغاتی را بسازم. اما می‏‌دونی، من برای ساختن دو تا آگهی تبلیغاتی بیشتر از دو سالی که صرف این فیلم شده، پول گیرم می‏‌یاد.»
یک صحنه محشر، یکی دیگر از صحنه‌های محبوب اندرسن، در «قلمرو ماه خیزان» وجود دارد که والدین در حال جنگِ سوزی از خواب بیدار می‌شوند. هر دو آن‌ها وکیل‌اند و جر و بحث‌های مدام آن‌ها را شاهد بوده‌ایم. زن به مرد می‌گوید که متاسف است. مرد می‏‌پرسد «واسه کدوم جراحت‏ های ویژه‌داری عذر می‌خوای؟» زن به ‏سادگی پاسخ می‌دهد «هر چیزی که هنوز دردآوره.» پیام روشن است، درست مانند سایر فیلم‌های اندرسن: به تک‏تک‏ چیزها اهمیت بده. آنچه این بار متفاوت است آن احساساتی‏ است که ژرف‏تر جاری‏اند، جراحت عاطفی بسیار واقعی جلوه می‌کند. آیا اندرسن احتمالا احساس می‌کند که با این فیلم به بلوغ رسیده است؟ او با خنده می‌گوید «وقتی می‌‏گی که فکر می‌کنی شاید من رسیده باشم، پس خیلی خوبه.»
منبع: تایم‌آوت لندن

روزنامه شرق، شماره 1539، 07/03/1391، صفحه 14، سینمای جهان