وحیداله موسوی

وبلاگ وحیداله موسوی

وبلاگ وحیداله موسوی

یادداشت ها، مقاله ها، ترجمه ها

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مارک اندروز» ثبت شده است

کیتی ریچ
ترجمه: وحید‌اله موسوی

اگر پنج دقیقه در فضای دانشگاهی پیکسار در اریویل، کالیفرنیا بگذرانید، مجبور می‌شوید به شخصی گوش کنید که درباره «گروه کارشناسان» حرف می‌زند. هر آدمی در این ساختمان، که با دقت و زحمت زیاد طوری طراحی شده که احساس کنید برای ورود به مرکز کالج با کمال میل مورد استقبال قرار گرفته‌اید، به «گروه کارشناسان» پرمغز پیکسار با آن 30 فیلم پرفروش و خوش‌اقبال و بی‌همتای پیکسار ایمان می‌آورد؛ به فیلم‌هایی که جایزه برده‌اند و فیلم‌های بیشتری که در آینده خواهند آمد. اما «گروه کارشناسان» به‌همان اندازه که مرعوب‌کننده به نظر می‌رسد، نوعی بانک غول‌آسا از رایانه‌هایی نیست که ایده بیرون بدهند، یا نوعی ستاد فرماندهی مرکزی که «باز لایت یرِ» (شخصیت «داستان اسباب‌بازی»-م.) انیماترونیک فرمان صادر کند؛ «گروه کارشناسان» جمعی از مردان و زنان‌اند که گاهی لباس‌های مسخره هاوایی‌گونه می‌پوشند یا موهای بلندی مانند ستارگان راک دارند؛ کسانی که تک‌تک فیلم‌های پیکسار را بارها و بارها ذره‌ذره می‌کنند تا وقتی که درستش کنند. «دلاور»، تازه‌ترین فیلم آنان که 22 ژوئن (دوم تیر) اکران شد، بیش از اکثر فیلم‌های این استودیو از فراشد مرگ و زندگی گذر کرد. شش سال در مرحله گسترش بوده و دو سال قبل، با فرارسیدن تاریخ ضرب‌الاجل اکران، برندا چپمن کارگردان جای خود را به مارک اندروز داد؛ یکی از اعضای «گروه کارشناسان» که تازه از نوشتن مشترک فیلمنامه «جان کارتر اهل مریخ» خلاص شده بود. وقتی من در ماه مارس به آن فضا رفتم و با اندروز گفت‌وگو کردم تکه‌تکه‌هایی از عناصر صحنه‌ها و ماکت‌های فیلم «دلاور» در سرتاسر آنجا پخش و پلا بود - برخی از آن چیزها عمدا برای مطبوعاتی‌های بازدید‌کننده چیده شده بودند، برخی از آن چیزها بخشی از دکور چرخان بودند و بسیاری از آن‌ها از سکانس‌ها و صحنه‌هایی حکایت می‌کردند که دیگر در فیلم وجود ندارند. ما نوعی «فیلمنامه رنگی» را دیدیم، که در آن کل صحنه‌ها از طریق نوعی بارقه‌های امپرسیونیستی از رنگ‌های تند بازنمایی شده و شامل یک سکانس کامل برفی افتتاحیه بودند. به گفته کاترین سارافیان تهیه‌کننده، این احساس وجود داشت که حیف است آن برف را از دست بدهند، اما «با گسترش داستان، فهمیدیم که در تمام صحنه‌ها به برف نیاز نداریم، ما به همه الگوهای متنوع آب و هوایی اسکاتلند آن نیاز داشتیم.» بنابراین برف از فیلم خارج و فضای بارانی وارد فیلم شد و ماه‌ها و سال‌ها برای کار بیشتر. 


‌با گذشت تصاویر نیمی از فیلم فهمیدیم که این یک داستان مادر-دختری است. آیا این کانون عاطفی فیلم است؟ 
وقتی شما می‌گویید داستان مادر-دختری، هیچ مردی به دیدن فیلم نخواهد رفت، چون (با صدای بلند) می‌گویند «داستان‌های پدر پسری کجا هستند؟» برای من، مساله عمیق‌تر از آن چیزی است که می‌گویید. با داستانی درباره پدر و مادر و کودک سر و کار داریم، با چنان رابطه جهانشمولی. من خودم یک پدرم، یک دختر دارم و بعد پسر-پسر-پسر، به نوعی شبیه کینگ فرگوس. به‌نوعی آینه خود من است. می‌دانم وقتی دخترم به سن نوجوانی برسد چه بر سرم خواهد آمد. 
و بعد برای مریدا، دختر بودن و مرد بودن من، چندان تفاوتی ندارد، چون او یک نوجوان است و همه نوجوانان همه جای جهان در آستانه بلوغ دچار نوسان‌هایی هستند. آن‌ها نمی‌دانند چه کسی هستند. گویی هنوز کودکی بیش نیستند، که باید تصمیم بگیرند وقتی به بلوغ می‌رسند چه کاری می‌خواهند انجام بدهند و آمادگی روبه‌رو شدن با آن را ندارند. این شخصیت از نوعی خصلت پیتر پن/وندی واقعی برخوردار است، که به سادگی از داستان سرریز می‌شود؛ یکی از آن حقایق ساده که از خصلتی جهانشمول و روایت‌شدنی برخوردارند که من باید نگاهم را به آن معطوف کنم. من با همسرم حرف زدم -او آخرین فرزند در بین 10 فرزند و هفتمین دختر خانواده‌اش است. یکی از خواهرانش روان‌شناس است. او چند دختر نوجوان دارد، بنابراین من درباره مادر دختران نوجوان با او حرف زدم. من با آن نوجوان‌ها درباره مادرشان حرف زدم؛ درباره اینکه خود او یک نوجوان است با او حرف زدم، در نتیجه به شناخت بسیار ژرفی رسیدم. چنان چیزهای خاصی فقط نمک قضیه‌اند. در بطن واقعی ماجرا، این رابطه وجود دارد که می‌تواند رابطه‌ای دختر-پسری، پدر-دختری، پدر-پسری باشد. 

یک داستان کلاسیک دیزنی‌گونه در فیلم وجود دارد، درباره دختری شاهزاده که می‌خواهد از قلعه‌اش بگریزد، اما شما آشکارا از آن داستان فراتر می‌روید. آیا آن کهن‌الگو را در پس‌زمینه نگه می‌دارید و از آن می‌گریزید، آیا می‌سازیدش و ژرف‌ترش می‌کنید؟ 
این کهن الگو صرفا در لایه رویی است. از آنجا شروع می‌کنید، اما می‌فهمید که مساله بسیار پرمایه‌تر است. ما هیچ‌وقت شاهزاده خانم‌های کودک را ندیده‌ایم و اینکه چرا آنها همیشه می‌خواهند جایی را ترک کنند؟ کار را از این زاویه انجام نمی‌دهیم. از آنجا شروع می‌کنیم. چرخشی 180درجه انجام می‌دهیم و از راه دیگری می‌رویم، در نتیجه شما شروع می‌کنید به گفتن اینکه «یواش‌تر، یواش‌تر، یواش‌تر. من قبلا هرگز این جوری‌اش را ندیده بودم.» ما از برخی جهات راه‌های مشابهی را طی می‌کنیم، اما سریعا از آن‌ها فاصله می‌گیریم. نوعی داستان شخصی است. کشمکش‌هایی که در داستان رخ می‌دهند همگی بر محور مریدا قرار دارند که دارد مرز بین کودکی و بلوغ را می‌گذراند تا تصمیم بگیرد، کیست و اینکه تصمیم‌هایش عملا به چه معنا خواهند بود. مادرش هم سعی می‌کند نهایت تلاشش را برای کمک به او در آن زمینه انجام دهد. 
‌وقتی شما به عنوان کارگردان وارد کار شدید، آیا داشتید روی پروژه متفاوتی کار می‌کردید یا از همان ابتدا به گونه‌ای در این پروژه سهیم بودید؟ 
تازه «جان کارتر اهل مریخ» را تمام کرده بودم و از فیلمبرداری بخش‌های اصلی آن فارغ شده بودم. بعد درگیر گسترش این طرح شدم. در اواخر تابستان بود که پیکسار از من خواست برای کمک وارد گود شوم، در اواخر برج دهم تابستان. 
‌بنابراین آن‌ها سال‌ها قبل همراه با دپارتمان هنر تمام آن مسافرت‌های واقعیت‌یابی را به اسکاتلند انجام دادند و شما دیگر نقشی در آن نداشتید؟ 
خب وقتی برندا در ابتدا این طرح را در دست گرفت و در مرحله گسترش بود، من از کنار دفتر او می‌گذشتم و دخترانی را می‌دیدم که شمشیرهای بزرگ و پهنی در دست‌شان گرفته بودند و مردهایی که دامن اسکاتلندی پوشیده بودند. سرم را داخل اتاق می‌کردم و می‌گفتم «اینجا چه خبره، اینها همون چیزهایی هستند که من دوست دارم، دارین رو چی کار می‌کنین؟» و او داستان را برای من تعریف می‌کرد. در نتیجه من عملا برای او به کسی تبدیل شدم که در حاشیه، مشاور او در مورد تمام آن چیزهای اسکاتلندی و قرون وسطایی بود. من در حاشیه بخشی از پروژه بودم، به عنوان نوعی آدم ماهواره‌ای که به او مراجعه می‌کردند، از همان ابتدا. در مسافرت تحقیقاتی اول آن‌ها به اسکاتلند همراه‌شان رفتم. جان گفت «تو باید بری! به تو نیاز دارن!» مسافرت آنها درست به همان جایی بود که من برای یک ماه با همسرم در ماه عسل به آنجا رفته بودیم، به اطراف هایلندز. 
‌سعی داشتید اوضاع را در چه مسیر خاصی هدایت کنید؟ 
در سرتاسر این کار از هر چیزی برای کار کردن و تداوم داشتن بهره بردم. مواردی وجود داشت که داستان مادر و داستان مریدا و داستان پدر را روایت می‌کردیم و لازم بود آن را در برابر داستان مریدا کمرنگ کنیم. او شخصیت اصلی فیلم است. مساله نوعی بازی قدرت بین اینکه مریدا بیشتر به پدرش رفته یا مادرش، چشم و همچشمی بر سر او که به این یا آن برود، نیست. چیزهای بسیاری در داستان رخ می‌دهد و من می‌خواستم وارد شوم و به کار گرفتن آن یعنی کمرنگ کردن تمامی دستمایه و یافتن خط داستانی جدی، که بسیار سخت‌تر از چیزی است که به نظر می‌رسد. من 20 سال است که با داستان‌های مختلفی سرو کار داشته‌ام و پیکسار فیلم‌های بزرگی ساخته، اما این کار هیچ‌وقت آسان نیست. 
 
‌پس به خاطر مریدا آن را کمرنگ کردید.
کمرنگ‌اش کردم. همان روشی را در قبال آن در پیش گرفتم که نسبت به «جان کارتر» داشتم. اقتباسی از این کتاب وجود داشت، یک داستان وجود داشت، درونمایه‌های مهم، شخصیت‌های مهم، اما مازاد بودند و بسیاری از این چیزها دردی را دوا نمی‌کردند. بنابراین ما حذفش کردیم. آن وقت چه بر جای مانده بود؟ حفره‌های نسبتا بزرگی داشتیم و باید پرش می‌کردیم. روش من این‌گونه بود و وقتی صرفا به عنوان یک نیروی کمکی فراخوانده شدم به دلیل اینکه می‌توانستم بی‌طرف باشم، می‌توانستم چیزهایی را حذف کنم که همه به آن‌ها دل بسته بودند. 
‌به نظر می‌رسد چنان چیزی همیشه باید رخ بدهد و همه در برابر آن بسیار منطقی عمل می‌کنند. به عنوان یک کارگردان که چیزهایی را حذف می‌کند، چگونه با آن کنار آمدید؟ 
گمان نمی‌کنم هیچ وقت بتوان با آن کنار آمد. فکر می‌کنم نوعی ضابطه است که می‌فهمید همیشه در پس فکرتان خواهد بود. شما مجبورید تمام و کمال چیزی را دوست داشته باشید تا روی آن وقت بگذارید تا تاثیرگذارش کنید. فهمیدن دردی را دوا نمی‌کند، اکنون مجبورم برای حذف کردن آن چاره دیگری بیندیشم، در نتیجه می‌توانم تاثیرگذارش کنم. برای بهتر شدن طرح بزرگ‌تر و مهم‌تر چنان کاری همیشه سخت است. باید از شجاعتی سامورایی‌گونه برای چنان کاری برخوردار بود. 
‌به نظر می‌رسد «دلاور» ساده‌تر و جدی‌تر از فیلم‌های معمولی پیکسار شما باشد. می‌توانید درباره تصمیم برای رفتن در آن مسیر حرف بزنید؟ 
می‌دانید، در «شگفت‌انگیزها»، ما فیلم را با آدم بدها شروع می‌کنیم که دارند با مسلسل‌هایشان به طرف پلیس‌ها تیراندازی می‌کنند. در «ماشین‌های 2»، اتومبیل‌ها را می‌کشیم. در «بالا» بانویی مسن می‌میرد. نمی‌دانم «معمولی» است یا نه. شاید اگر آن را با «داستان اسباب‌بازی» یا «زندگی یک حشره» مقایسه کنید، بتوان چنان چیزی را گفت. آنچه معمولا یک فیلم پیکسار را می‌سازد این است که شما در دست داستان‌گویان واقعا شگفت‌انگیزی قرار می‌گیرید که قصد دارند فیلمی بزرگ به شما بدهند. این روزها نمی‌دانید که چه انتظاری از کسی داشته باشید چون هر کاری را می‌توان انجام داد. ما به استقبال سیاهی می‌رویم. ما آن را دوست داریم و یافتن آن لحن درست سیاهی را. 
cinemablend. com

·         روزنامه شرق، شماره 1566، 11/04/1391، صفحه 9، سینمای جهان